معلم
به نام خدا
یادم میاد یه زمانی خیلی کوچیک بودم و هنوز مدرسه نرفته بودم مامان و بابام می گفتن بچه ام که بزرگ بشه دکتر میشه ... مهندس میشه ...
وای خدا چقدر ذوق و شوق می کردند وقتی اینارو می گفتن ...
من هم که تو فامیلا کسانی بودن که مدرسه میرفتن کتاباشونو می گرفتم و ورق می زدم ... راستش من که خوندن بلد نبودم و فقط دنبال عکساش می گشتم ...
کمی گذشت ... آن هنگام برای من فرا رسید که برم مدرسه ... آره ... مدرسه ...
باور میکنین مثل آب خوردن رفتم مدرسه اونم با خنده و شادی که انگار چند سال بود که درس می خوندم؟
و خنده دار و تعجب آور تر از همه ، بچه هایی بودن که دست مامان باباشونو ول نمی کردن و مدام گریه می کردن ...
رفتم کلاس ... اومد داخل ... - بر پا ... برجا ... - سلام بچه ها ... - سَ... لام ... به کلاس ما خوش آمدین ...
- حالتون خوبه؟ - بَ .... له ... - خب بچه ها.......................
بهم گفت بگو آآآآآآآآآآآآآآآآآآب .... منم گفتم آب ... گفت چند بخشه؟ ......
یاد گرفتم بگم و بنویسم آب ...
ولی الان می فهمم که چقدر آب گفتن برام مثل آب خوردنه ولی یاد دادنش چقدر سخته ...
قربون ترکه ی تنبیهت برم ... - کو مشقات ها؟
- آآآآ قا به خدا نوشتم مونده خونه ...
- دستاتو باز کن تا بهت بگم تا دیگه یادت نره ...
یادمه وقتی مشق میگفتی بنویسیم ، خیلی زیاد بودن و راستش من چند سطری رو جا مینداختم ...
می بخشی منو ؟
یادش بخیر چقدر دنبال روزای تعطیل بودیم و همش میگفتیم کاش این روز تعطیل تمومنشه ...
پشیمونم به خدا از این که دعا می کردیم ایشالا پاش بشکنه و نتونه بیادکلاس ...
ولی وقتی میومدی مهربون بودی و این از تنبلی ما بود...
امتحان که می خواستی بگیری دلهره می افتاد تو جونمون ...
خدایا چند می گیرم ... نکنه 19 و نیم بشم ؟ آخه من واسه 19 و نیم گریه میکردم نهمثل الان که میخوام 12 بگیرم و مشروط نشم...
- بچه سرت تو ورقه ی خودت باشه ... مگه با تو نیستم ؟
ولی خب آخر سر با مهربونی به همه ارفاق می کردی ...
گاهی زیر چشمی به دفتر نمره هم نگاه میکردیم آخه پرسشای شفاهی نمرش یواشکیبود...
آخ قربون خودت و صد آفرینای زیر بیستا...
راستی آقا اون مهر های صد آفرینو نگه داشتین؟
گاهی زنگ ورزش هم قاطی ما میشدی و باهامون بازی می کردی...
همش دعوا بین ما بود که آقا باید از ما باشه ...
آقا یه چیزی هم بگم ، عجب فامیلیی دارم من !!!
عابدی ، با ع شروع میشد و موقع درس پس دادن اول بودم...
یه عیب دیگه هم داشت که وقتی تمرینام ناقص بود تا میومدم از دست بقیه بنویسممیگفتی : عابدی
آقا خودت که بهتر میدونی اون پیک نوروزی هایی که میدادینو همون روز آخر مینوشتیمو می آوردیم...
خیلی وقتا نصیحتمون می کردی و می گفتی بچه ها درس بخونین تا بتونین واسه جامعه وخودتونو و خونوادتون یه افتخار باشین نه مایه ذلت و ننگ...
نمی دونم تا چه حد حرفاتو گوش دادم و موفق بودم ولی ...
ولی ... یادمه می گفتی وقتی بزرگ شدین می فهمین من چی گفتم...
بزرگ شدیم و رفتیم دانشگاه و .... اتفاقی یه روز تو خیابون دیدمت ... اومدم طرفت ...
وای خدای من این همون مردیه که قد و قامت و رنگ و رویی داشت؟
الان با عصا راه میره و یه عینک زده و صورتش چروک برداشته و موهاش مثل دلشسفیده ...
- سلام - سلام - خوبین آقای ......
- ممنونم پسرم شما ؟
- منو نمی شناسی آقا؟ من علی عابدی کلاس اول ... شاگرد تنبل ...
کمی به فکر رفت و گفت :
- خب حالا کجایی ؟ درس میخونی؟ به کجا رسوندی؟
فدای مهربونیش ...
می دونم که منو نشناخت ، ولی بدونه که همیشه دوستش دارم و براش بهترین ها رو ازخدا می خوام...
اونمعلممنبود ...
بر دستانپاکت فرشته ها بوسه می زنند ای معلم...
*** *** ***
نویسنده: علی عابدی | دوشنبه 5 اردیبهشت 90 ساعت 1:22 عصر |
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دسته بندی موضوعی
دوستان